کسی آمد که حرف عشقو با ما زد! دل ترسوی ما هم دل به دریا زد! به یک دریای طوفانی، دل ما رفته مهمانی ...

غریبه ی پرفایده

امروز و در این دورانِ عجیب

آنچه ناگفته و مجهول مانده زبانِ وحی است

و ما چقدر غریبه ایم با این زبان

آن همه معانی بلند که در آیات هست و کسی با آن آشنا نمی­ شود

 تا لای این آیات مقدس و پر سخنی که هزاران پیام دارد و صدها هزار راز

که خداوند با این خویشاوند زمینی خویش گفته است و او بدان آگاه نیست

باز شود

کتاب سربسته و غبارگرفته و مجهول در خانه

همان جای آشنا

روی تاقچه

و چه غربتی دارد

فریادهایش را هیچ کس نمی­ شنود

هم او که کتابی است برای خواندن، بیش از هر کتاب دیگری و راهنماست برای هر کسی

باورش کن، هر کس

لازم نیست مسلمان باشی و مؤمن

 هیچ شرطی ندارد، زمزمه های خداست در گوش خلیفه­ اش در زمین

قدری، برای یک بار خوب گوش بده

نفهمیدی ادامه بده

این کتاب بیش از هر کتاب دیگری احتیاج به تکرار و استمرار دارد تا به جانت بنشیند

آن وقت وابسته­ اش میشوی

درهای حکمتش به رویت باز می شود، جان می گیری

ای وای از غربتش روی سفره­ ی عقد و کنار قبر اموات

ای وای از غفلتم از این کتاب که اگر ارزشش را می فهمیدم نیازمند هیچ چیز و هیچ کس نمی­ شدم

 و ما همواره آن چیزهایی را که باید زود بفهمیم دیر می­فهمیم

و تو ای عزیز تر از جانم و مونسم

ای که وصیت کرده ­ای تا هر ماه رمضان به جایت ختم قرآن کنی

و ما به یاد داریم که هر سال قرآن را با شوق ختم می­ کردی و در سختی هایت قرآن، و شادیهایت قرآن، و از خانه که بیرون می­ رفتی قرآن، و موقع خواب قرآن، و سحر­ها قرآن، و پنجشنبه­ های اوّل ماه جلسه­ ی قرآن.

دعایم کن، همه­ ی ما را دعا کن تا آنچه تو اکنون به خوبی می­ فهمی و درک می­ کنی را

هم اینک

و برای همیشه درک کنیم و به عمل در آوریم.

یاحق

تا بعد






امروز اینجا فردا آنجا

 

گفت دنیا ،کائنات، هستی یا هر آنچه که تو نامش را بگذاری

پیام دارد و حرف برای گفتن

فقط باید خوب نگاه کنی تا متوجّه شوی

حرفش را باور نکردم

شاید اصلاً نفهمیدم

ولی خوب نگاه کردن را به کار بستم

نگاه کردم به هفده سال از عمرم که کسی را کنار خود داشتم ولی نمی­فهمیدم کیست

نمی­فهمیدم چقدر پر ارزش است

نمی­فهمیدم الهه­ی تمام خوبی­هاست و دارنده­ی تمام زیبایی­ها

تا 4 سال آخر زندگی ام

آن موقع که به یکباره همه آنچه که قبلاً نفهمیده بودم را فهمیدم

به یک باره آتشی سوزان درونم زبانه کشید

حرارتی که برای خودم عجیب بود

دوست می­داشتم تا وجودم را به پای او بریزم، همه­ی آدم ها را به شکل او می­دیدم

زنده بودن با او برایم معنا داشت و بی­او مرگ تدریجی

تا پایان 4 سال

آنگاه که خود را در قلّه­ی عشق و دلدادگی می­دیدم

او را از من گرفتند

شاید هم خودش رفت

تا داغِ فراقی همیشگی را بر جانم بنشاند

تا زمان برایم متوقّف و دنیا برایم تمام شود

پس از او به بازمانده­اش پناه آوردم

آنکه وقتی می­بوییدمش و می­بوسیدمش و نگاهش می­کردم

نوای یار سفر کرده را در جان خسته­ام زمزمه می­کرد

رگه­ای از لحظه­های ناب با یار بودن را در کنار او تجربه می­کردم

تا بتوانم

هرچند سخت و سنگین

به سپری کردن روزگارم ادامه دهم

و حالا او شده بود آرامش بخش وجودم

و او بود مقصد محبت های خالصم

تا آنکه...

و اکنون 40 صبح و شب از رفتنِ او هم میگذرد

و چه کسی می­فهمد

بعد از مادر، مادربزرگ چه معنایی دارد

و هیچ کس نفهمید بر دلم چه گذشت

من که از مصیبت اوّل هم غریب­تر بودم

که در نگاه­های ظاهربین زنده­کشِ مرده­پرست

نسبت­هاست که معنا دارد

و نه دلدادگی­ها و هم­بسامدی­ها

و حالا نگاه می­کنم

از ورای آنچه بر ما گذشته­ است

تا بفهمم مهم­ترین پیام عالم را

که بر هر چیز که دل ببندی

هر چقدر هم که برایت عزیز باشد

رفتنی است

و بفهمم در دنیا به دنبال ماندنی­ها باشم

و بفهمم که دل بستن به رفتنی­ها خسران و زیان است

و بفهمم که روزگار همواره آنگونه که ما بخواهیم، نیست

بفهمم که با خوشی­اش دلشاد و با بدی­اش غمگین نشوم که...

رفتنی است

و بفهمم که باید راضی باشم و صبور

اگرچه این رضایت و صبر بند­بند وجودم را به متلاشی شدن بکشاند

و بفهمم که کلّ لحظات عمر و همه­ی آنچه نامش را زندگی می­گذارم

ارزش شاندن دل کسی را ندارد

بفهمم که لذت­های گذرای جسمم را به لذّت­های ماندنی روحی سبکبار،

روحی که سرشار ایمان باشد نفروشم

بفهمم که دل مرا برای جای دادن خوبی­ها و زیباییهای دیگران ساختند

نه جسم و کالبدشان

که اگر آنها رفتند

تمام ارزشها و فضیلت­هایشان زنده­ است

و حالا اندکی درک می­کنم

که جای جای دنیا و حوادث و بالا و پایینش

حکمت دارد

به شرطی که خوب نگاه کنم.

خدا حافظتان باشد






گزارش تخلف
بعدی